.
مادربزرگ گفت: کجا میخوای بری؟ سر نهار خوبیت نداره بری. سفره پهن کردم. حرف حساب که ناراحتی نداره، مینا.
- باید برم. میخوام تنها باشم. شما نگران نباشین. میرم خونهٔ خودم.
هر چه کرد نتوانست مرا نگه دارد. به خانه ان که رسیدم عادل را دعا کردم که اینجا را برای ما گذاشت، وگرنه که دیگر هیچ.
آنروز تا غروب به غصه خوردن و شرمندگی گذشت. اما غروب به اردشیر زنگ زدم و خبر خوش را به او دادم. میخواست بال در بیاورد. شب دنبالم آمد و شام را در رستورانی صرف کردیم و دوباره چهرهٔ عادل و محبتهاش در نظرم کمرنگ و کمرنگتر شد. اردشیر خیلی خوشحال بود. برایمان هدیه هم آورده بود. یک جفت گوشواره برای سپیده آورده بود و یک انگشتر هم برای منِ. خداییش دست و دل باز بود، اما باید سر حال میبود، وگرنه سلام را هم به آدم روا نمیداشت. برای روز بعد هم قرار گذاشتیم که برویم خانهٔ آینده ان را ببینیم.
دوروز بعد افسانه تماس گرفت و گفت: مینا، منو شرمنده عادل کردی. آخه چرا این کارها رو میکنی؟
- منِ شرمنده م. تو چرا شرمنده باشی؟ منِ تا یه ساعت قبلش منتظر عادل بودم، اما یه چیزی پیش اومد که همه چیز به هم ریخت.
- چی واجبتر از زندگی و آیندهٔ بچه ت؟
- منِ نمیذارم به سپیده بد بگذره. به عادل قول دادم با چنگ و دندون ازش محافظت کنم.
- میدونم. اما جای پدرو که نمیتونی براش پر کنی.
- خدا بزرگه.
- ببین مینا، منِ دیشب یه چیزهایی راجع تو و اردشیر شنیدم. فقط میخوام به عنوان خواهر اردشیر یه چیزهایی رو بهت گوشزد کنم. گول اردشیرو نخور. اردشیر واقعا دوستت داره، اما زمین تا آسمون با عادل فرق میکنه. اون به عادل حسادت میکنه. هرگز نمیتونه پدر خوبی واسهٔ بچه ت باشه. از اینها گزشته، راضی نباش ا دیگه رنگ اردشیرو نبینیم. پدر منِ هم یکی لنگهٔ بابای خودته.
- افسانه، منِ زیر پایه اردشیر ننشستم. اون زندگی منو داغون کرد. اونه که نمیذاره سر زندگیم برگردم.
- میدونم. منِ برادر خودمو میشناسم. والله ما از خدامون بود با اردشیر ازدواج کنی، اما نه الان. یه فامیل به هم میریزه. دست کم فکر منِ تازه عروسو بکنین. مگه چند ماهه با علی حمد عروسی کردم؟ اردشیر خودش هم نمیدونه داره چی کار میکنه.
- تو نباید به اردشیر میگفتی میخوام با عادل آشتی کنم.
- منِ بهش نگفتم. به روح مامان ارسلان بهش گفته.
- وقتی میبینم اومده جلوی در خونه ون زار میزنه، از حال رفته، خون دماغ شده، میگه تورو میخوام وگرنه هوار میکشم آبروریزی میکنم، توقع داری چی کار کنم؟ منِ قبل از عادل اردشیرو دوست داشتم. توقع نداشته باش بتونم ناراحتیشو ببینم.
- به هر حال از ما هم توقع نداشته باش نقش خانوادهٔ شوهرو برات ایفا کنیم. خودت میدونی که کار اشتباهی دارین میکنین. اردشیرو قانع کن برگرد سر زندگیت. پدرم احوال خوشی نداره، سکته میکنه ها. اون هرگز به این وصلت راضی نیست.
- گرفتار شدم افسانه. همش تقصیر برادر توئه. اون انتقام جوئه. منِ ازش میترسم. وقتی از عادل جدا شدم پسم زد و باعث شد پایه سپیده بسوزه. خودم رو به مرگ رفتم. فکر کردی برای چی میخواستم سر زندگیم برگردم؟ اما تا شنید قضیه جدیه، اومد جلوی در خونه بست نشست. اگه اردشیر منو نخواد و دست از سرم برداره، به جون سپیده اصراری به ازدواج باهاش ندارم. منِ عادلو دوست دارم. دیدی که وقتی منو نخواست موی دماغش نشدم. منِ هم واسهٔ خودم غرور دارم. اما اردشیر دست بردار نیست. پس فردا هم یه جور دیگه ازم انتقام میگیره.
- میدونم. تو هم یه جورهایی گرفتار شدی. اما اگه خوب فکر کنی، میبینی اردشیر کمتر از عادل که هست هیچ، اهل آزار و اذیت هم هست. اینو بدون. وگرنه منِ تورو خیلی دوست دارم.
- منِ هم دوستت دارم. از محبتت هم ممنونم. اما تو رو جون هر کس دوست داری، فکر نکن منِ آویزون اردشیرم.
- میدونم اردشیر وقتی به چیزی یا کسی پیله کنه، محاله کوتاه بیاد. مخصوصا تو که دیوونه ار میپرستدت. به اضافهٔ اینکه چشم دیدن خوشبختی و پیشرفت عادلو نداره.
- به علی محمدخان و همگی سلام برسون.
- تو هم همینطور. خدانگهدار.
سه ماه و نیم گذشت. در این مدت چند باری به مغازهٔ پدرم رفتم و از دور دیدمش. دلم برایش یک ذره شده بود. شاید علت صبرم عکس لعملش در برابر کارهای منِ بود. البته یه جورهایی هم از او بدم آمده بود. نمیتوانم بگویم متنفر بودم، اما پرطاقت شده بودم و از دوریش زیاد رنج نمیبردم. مادر و مهناز را هم بالاخره میدیدم. هفته ی یک بار، ده روز یک بار در خانهٔ مادربزرگ دور هم جمع میشدیم. غصه سه ماهه مادرم را آب کرده بود. زیر چشمش کمی گود افتاده بود. خب وضعیت خیلی سختی بود. آنها نگران ما بودند و شرمندهٔ عادل و خانواده ش و همینطور شرمندهٔ مردم، با این دختر بزرگ کردنشان، و منِ نگران آیندهٔ سپیده و آیندهٔ خودم.
عادل آنقدر به حساب سپیده پول میریخت که حقیقتش پس انداز هم میتوانستم بکنم و نیازمند کسی نبودم، اما از اینکه خرجی او را صرف مخارج خانه میکنم وجدانم در عذاب بود. به خاطرهمین به فکر کار پیدا کردن افتاده بودم، اما موقعیتش رو نداشتم. یعنی با وجود سپیده و رفتن به دانشگاه، وقتی برای کار کردن در شبانه روز پیدا نمیکردم. یک بار هم که با عادل در این مورد مشورت کردم، تهدیدم کرد که اگر دنبال کار بروم سپیده را از منِ میگیرد، و از آن ماه پول بیشتری به حساب او واریز کرد.
عادل هفته ی یک بار عصر میامد سپیده را میبرد و شب برمیگرداند. اما دیگر سنگینی خاصی در نگاه و رفتارش بود. خب با غرورش بدجوری بازی کرده بودم. از آن طرف اردشیر مرا معطل خودش کرده بود. هی میامد مینالید که آخه چطور به پدرم بگم؟ میترسم عصبانی شه و سکته کنه، کار دستم بده.
منِ هم آب پاکی را روی دستش ریختم و گفتم: منِ که زنم و تو این اجتماع وامونده هزار نگاه بهم میشه، دل و جرئت به خرج دادم. تو اگه از منِ کمتری، بگو. یا نمیتونی یا میتونی. تکلیف منو معلوم کن که اگه نمیتونی برگردم سر زندگیم. عادل هنوز هم منو رو سرش میذاره.
یک هفته بعد از خط و نشان من، کار را یکسره کرد. یک روز که به خانهٔ ما آمد دیدم با ده منِ عسل هم نمیشود بخوریش. آنقدر بیحوصله و عصبی بود که حد نداشت. برایش چای آوردم و گفتم: کشتیهات غرق شده؟ چته؟
- دیشب سر تو با پدرم بحثم شد. گفت یا ما یا مینا.
- خب کدوم بردیم؟
- تو عشق منو دست کم گرفتی؟
- باور نمیکنم انقدر مال باشم.
- به جون خودت بساطمو جمع کردم و گفتم: مینا از اول مال منِ بود. به زور گرفتنش. پسش گرفتم. در خونهٔ منِ به روی شما همیشه بازه. هر موقع دوست داشتین منو ببینین، باید دوست داشته باشین منِ و مینا رو کنار هم ببینین. بابام گفت: تو یه مرد خیانتکاری، دزدی، و هزار تا دری واری گفت و ازم خواست دیگه اسمشو نیارم. منِ هم حالا خدمت شما هستم. با یه چمدون و یه قلب عاشق.
- یعنی قیدشونو زدی؟
- خودشون اینطور خواستن.
- افسانه چی گفت؟
- اون که نبود. اما صبح بهم زنگ زد و کلی نصیحتم کرد، گریه کرد. گفتم تو هم برو پیش بقیه.
- اگه حقیقت داشته باشه، واقعا متأسفم، اردشیر. منِ دوست ندارم تو از اونها به خاطر منِ دوری کنی. فقط خواستم تکلیفمو بدونم.
- مگه الان مادرمو نمیبینم چی شده؟ آدم عادت میکنه. بعد هم بابام باید سعادت منو بخواد، نه به به و چه چه مردمو. یه سال بگذره، براش یه نوهٔ مامانی بیاریم، خودش میاد آشتی میکنه. منِ تورو میخوام، مینا. قیمتش برام مهم نیست. هر چی باشه میپردازم.
- ممنونم. ایشالله بتونیم زیر یه سقف خوش زندگی کنیم و به همه ثابت کنیم که اشتباه نکردیم.
- ایشالله. فقط باید زودتر بریم محضر. منِ از تنهایی متنفرم. اینجا هم که لابد مرتب نمیتونم بیام. اینه که شما باید به منزل بنده نقل مکان کنین و تشکیل خونواده بدیم.
- به این زودی؟
- لابد سه سال هم باید صبر کنیم واسهٔ این. مدت شرعیش تموم شد دیگه، مینا.
- منِ حرفی ندارم. اما تو اولین باره ازدواج میکنی. جشنی، چیزی.
- جشن هم میگیریم، عزیز منِ. اول بریم عقد کنیم تا عروسی.
- یه دفعه بهتره. منِ که دختر نیستم چند تا مراسم برام به جا بیاری.
- منِ نمیدونم. فعلاً یه جوری به هم محرم بشیم، تا جشن. منِ دیگه تحمل ندارم.
- جشنو زود به پا کن. فقط گمان نکنم خونواد هات بیان.
- انقدر دوست و رفیق و فامیل مادری دارم که اینها توش گمن. قربونت برم، تو غصهٔ منو نخور. تو هم هر کسو دوست داری دعوت کن.
- اگه عادل سپیده و ازم بگیره چی؟
- خب بگیره.
- منِ یه دقیقه بدون اون نمیتونم زندگی کنم.
- عادت میکنی.
- اردشیر!
- خب بگو نگیره. منِ که واسش اتاق هم چیدم. منِ حرفی واسهٔ نگهداری سپیده ندارم، اما توقع نداشته باش مثل باباش بهش محبت کنم. منِ حوصلهٔ بچهٔ خودمو هم ندارم.
- نمیشه که اصلاً بهش محبت نکنی. تو باید نقش پدرو برای این بچه ایفا کنی.
- چرا منظور منو متوجه نمیشی، مینا؟ منِ میگم اعصاب عادلو ندارم. وگرنه که دیدی همه جا تو بغل منه. بوسش هم میکنم. دوستش هم دارم.
- به هر حال هر چی به سپیده محبت کنی، انگار به منِ کردی و قفل و بند بیشتری به پای منِ زدی.
- کی بریم محضر؟
- که چی کار کنیم؟
- اقلاً صیغه کنیم.
- جشنو زودتر برگزار کن، اردشیر جون. منِ دیگه فریب تورو نمیخورم.
- به قرآن میگیرمت. به روح مادرم میگیرمت.
- عقد و عروسی باهم. یه کلام.
- از دست تو که پدر منو درآوردی. ببین با یه لجبازی و ندونم کاری چی به روزگار منِ آوردی!
- میخواستی مودب باشی، عزیزم.
- خیلی خب، حالا برو بپوش، بریم کارت بخریم.
- کارت چی؟
- کارت عروسی دیگه. منِ مگه شوخی دارم؟ صبح میبرمت دانشگاه، بعد میام میارمت. ناهارها که اکثرا با توام. شبها هم که میام بهت سر میزنم. این میشه چند ساعت در روز؟
- خب دستت درد نکنه. اما منظور؟
- منظورم اینه که طاقت دوریتو ندارم، مینا خانم. باز شبها و عصرها میرفتم خونه، دو کلمه با بابام و ارسلان حرف میزدم. حالا چه خاکی به سرم کنم؟ برم تو اون خونه بشینم هی به تو فکر کنم؟
- خب از این به بعد شام هم به ما بده که بیشتر با هم باشیم.
بالاخره خندید و از آن تلخی درآمد. با روی باز گفت: قربونت هم میرم. چاکرت هم هستم. تو جون بخواه.
افسانه یک بار دیگه به منِ هشدار داد که دارم زندگی همه را به هم میریزم. گفت: آخه منِ به عادل چی بگم؟ خجالت میکشم تو روش نگاه کنم. بابام داره سکته میکنه. نه طاقت دوری اردشیرو داره، نه طاقت دیدن شما دو تا رو با هم. خودت میدونی بابا چقدر تورو دوست داشت. اما الان وضع متفاوته. هنوز به عادل و علی و محمد نگفتم کارت عروسی تهیه کردین و چند روز دیگه عروسیتونه. خدا بگم اردشیرو چی کار کنه که عقلشو داده دست احساسش و دل نمیکنه. آخه ما آرزو داشتیم. داغ عروسی اردشیر به دلمون موند، مینا. یه کاری بکن.
- من یه بار تقاص نافرمانی از اردشیرو پس دادم. ازش میترسم. اگه اردشیر از من دست بکشه، من حرفی ندارم. برادرتو که میشناسی، جلوی باباش ویساده، اونوقت میاد حرف منو گوش کنه؟ فکر کردی من کم این حرفها رو بهش زدم؟
- میدونم، اما آخه....
- ببین افسانه، بهتره همه رو اینطور قانع کنی که ما از اول همدیگه رو میخواستیم. پدر و مادر من مقصرن که منو به زور اخم و دعوا و خودخوری دادن عادل. تو زندگیتو بکن. به ما چی کار داری؟ به علی محمد هم بگو که نصیحتهاتو کردی ما گوش نکردیم. اما خواهش میکنم اینو هم بگو که من از انتقامهای اردشیر میترسم. مجبورم. البته عاشق اردشیر هستم، اما قدرت دارم کنار بکشم. به جون سپیده حقیقتو میگم. به خود اردشیر هم گفتم. اما نتیجه اش این شد که عصبانی در خونه مو به هم کوبید و رفت.
روز عروسی ما فرا رسید. از خانوادهٔ اردشیر فقط ارسلان آمد. تعدادی هم از فامیلهای مادریش امدند، و تا دلت بخواهد دوستهایش. وای که چه کردند. همه مثل خودش شر و شیطان و پر انرژی بودند. آنقدر شلوغ کردند که کمبود فامیل را حس نکردیم. از فامیل ما حتی مادربزرگ هم نیامد. از بابام خجالت میکشید. اما گروه زیادی از دوستهایم آمدند. جشن شلوغ و مفصلی بود. فقط جای خانوادهایمان خیلی خالی بود.
دیگر آنقدر از همه دوری کرده بودیم که کسی دخالت نکرد. حتی عادل هم دنبال سپیده نیامد و این برای من بهترین هدیهٔ جشنم بود. آنروز سپیده پیش مادربزرگ بود و من دلم پیش او بود. مخصوصا وقتی اردشیر به خاطر اینکه با یکی از دوستهایش رقصیدم سرم فریاد کشید. بغضم گرفته بود و دوست داشتم مهمانی زودتر تمام شود و سپیده را در آغوش بگیرم و زار بزنم. کسی متوجه دعوایمان نشد، اما برای من خیلی گران تمام شد. نیم ساعت بعدش خودش دستم را کشید و به وسط برد. گونه ام را بوسید و گفت: تو فقط مال منی و فقط میتونی با من برقصی. اینو آویز گوشت کن، عزیزم. غیرت من بعض عادله.
- اما تو گفتی ما دوتایی با هم دنیا رو به آتیش میکشیم. یادت رفته؟
- یادم نرفته، اما یه چیزهایی رو نمیتونم ببینم، مینا جون. دلیلی نداره رفیق من از زیباییهای تو لذت ببره.
آن لحظه اولین بار بود که فهمیدم چه آسان آزادیهایم را به عشق اردشیر فروختم. اردشیر به زمین و زمان شک داشت، درست برعکس عادل که همه را با عینک خوشبینی و انسانیت نگاه میکرد. تازه آنموقع سرم داغ بود و با بوسهٔ اردشیر همه چیز را فراموش میکردم، اما زندگی ادامه داشت. دست و پنجه نرم کردن با افکار اردشیر جان و قوهٔ خودش را میخواست. مثلا لباس عروسی ای که انتخاب کردم مورد پسند او واقع نشد و مجبور شدم باب طبع او بردارم، لباسی با آستینهای پوشیده و یقهٔ معمولی. تفاوت اردشیر و عادل در این بود. عادل میگفت: هر چی خودت دوست داری، اردشیر میگفت: هر چی من دوست دارم. زور میگفت و من هم از او حساب میبردم. آخر اصلاً ملایمت و آرامش عادل را نداشت. یکدفعه فریادی میکشید که ستون فقراتم میلرزید. با این حال هنوز پشیمان نبودم. اردشیر را واقعا دوست داشتم. عشقش پوششی روی خطاهایش شده بود و من راضی بودم. یعنی غرورم اجازه اعتراف به اشتباهم را نمیداد.
آخر شب با بدرقهٔ دوستان به منزل آمدیم و سه ربعی زدیم و رقصیدیم. بعد از آن اردشیر بدون رودربایستی با صدای بلند گفت: خب، دوستان خوبم، دیگه ممنون میشم اگه منو با همسرم تنها بذارین. از همگی به خاطر قدم رنجههاتون ممنونم.
وا رفتم. آنقدر خجالت کشیدم که حد نداشت. مرام ما این بود که حتی تا صبح هم مهمان را تحمل کنیم و ابراز خستگی نکنیم. اما او با من فرق داشت. جا خوردم. دوستانش انگار اخلاق اردشیر را میدانستند. با خنده و شوخی جملات بامزهای گفتند و از ما خداحافظی کردند و رفتند. مثلا یکیشون به اردشیر گفت: زن ندیدهٔ بیوفا. یکیشون گفت: خب حق داره. دیگه تحمل نداره. و از این حرفها. اما تکهٔ یکیشان مرا به فکر فرو برد که گفت: حالا نیست کم عشق و حال کردی، اردشیر!

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 1:27 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود